او نوشت ساعت 6:00صبح دیروز

ساخت وبلاگ

درد دل اخر من:

گاهی زمانی میرسد که به خود میگویی برای چه تلاش میکنم.

برای چه در حال زندگی ام. اصلا برای چه افریده شده ام.


زمانی که باید چشمت رو به روی احساساتت ببندی, این دگیر چ زندگی ای است؟

زمان هایی بود فکر میکردم که ادمی با عشق زنده است. اما الان بی روح شده ام. عشق برای من دیگه ان معانی گذشته رو ندارد... نمیدانم این وضعیت برگشت پذیر دست یا نه.

اما انچه میدانم این است که گاهی باید چشمت را به روی خیلی چیزها ببندی تا عذاب نبینی...

مثلا وقتی ک ببینی کسی را که دوست داری در حال صحبت به طور صمیمی با یک غریبه است! 

با وقتی میبینی بارها به تو فحش داده

یا وقتی میبینی که خیانت کرده

یا وقتی میبینی در مورد پسرهایی دیگر با تو صحبت میکند...

دل ادمی را میتوان به سان یک قطعه یخ بزرگ تشبیه کرد که در حال عبور از اقیانوس پرتلاطم زندگی است. در این سفر یخ دلت بارها ضربه میبیند بارها قطعاتی از آن جدا میشود و کم کم اب میشود..ِ

خدا نکنه یخچال دل کسی اب شود...

اگر.چنین شود دیگه از او چیزی باقی نمانده... جز یک مرده متحرک...

در این حالت پسرها به دو گروه تقسیم.میشوند...

کسانی ک راه خوش گذرانی رو در پیش میگیرند و گروه دوم کسانی ک از ترس شکستی دیگر تا اخر عمر تنها میمانند..ِ

من گروه دومم...

من گروه دومم...

و زمانی ک با فوران اشکهایم در حال روایت چنین نوشته ای هستم نمیتوانم نگرانی خودم را بابت اینده عشقم کتمان کنم.

فرصت دنیا کوتاه تر از ان است ک بشود ب لذت هایش دل بست. باز هم برمیگردم سر سوال اولم..ِ چرا و برای چه زمدگی میکنیم؟

چرا باید اینقدر همدیگر را اذیت کنیم؟ عصبانی کنیم؟

چرا یک عاشق و معشوق.ِ.. باید باهم دعوا کنند وقتی که واقعا بدون هم نمیتوانند زندگی کنند...

شاید تا اخر عمرم تنها بمانم و این سرنوشت وانتخاب من است.

شاید هم اخلاق من اینگونه است که با کسی سازگاری ندارم... نمیدانم...

و باز این سوال بی جواب باقی میماند که... ایا زندگی ارزش این کارها را دارد؟ چرا ب هم عشق نورزیم؟

چرا دروغ؟ چرا مخفی کاری؟

چرا غیبت؟ چرا دورویی؟ چرا فریب؟


گریه های من از ترم هفت مخفی ماند.ِ..

گریه هایی پر از معنا... چرا باید اینچنین شوم؟


چ سال های سال که من به پای کسیکه ادعای عشقم میکرد نماندم... به او گفته بودم در حال حاضر توانایی لازم را برای براورده کردن ارزوهایت ندارم...

ابتدا پذیرفت اما باز هم مثل دفعات گذشته زیرش زد...


و باز هم مثل خیلی از کارهایم زمانی که به بن بست خوردم به خدا پناه میبرم. خدای من به تو توکل کردم. خودم و او را به تو میسپارم.

مراقبمان باش و هرانچه صلاح هر دو ماست را رقم بزن...

و اخر این دفتر پر غم... میشود یک با خدا بودن... پس با خدا هم میشود عاشق بود... با خدا هم میتوان دریا دید... با خدا. هم میتوان ارام زیست... با خدا هم میتوان سالم زیست...



یاعلی درپناه حق

6ماه دیگر...
ما را در سایت 6ماه دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3ambitiousa بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1396 ساعت: 8:11