6ماه دیگر

ساخت وبلاگ

الان نتایج کنکور رسیدن ... همونجایی که میخواستم قبول شدم ..  کنار تو... همه ی جداییامون تموم شدن 

وقتی اسم شهرو میارم جلوشونو میگم اونجا قبول شدم ... مادرم سرم داد میزنه و میگه غلط کردی ؟ 

بزارم بری اون سر کشور چیکار؟؟من دختر اونور نمیفرستم ...

خواهرمم ک حدسشو میزده میگه ..باید از روی جسد من رد شدی بزارم بری اونور ... میخوای بری پیش اقا ارمانت جایی ک اون میره دانشگاه ؟؟

مارو چی فرض کردی؟

میگم اره ... میخوام برم پیشش میخوام از شما ادمای زبون نفهم دورم خلاص بشم بهتون ک گفته بودم میرم خودتون باور نمیکردین ...

من میرم ...

حتی ب پولتونم نیاز ندارم ...

و ب هزار بدبختی راضی میشن ... 

وسایلمو جمع میکنم مدارکمم بر میدارم ک برم ثبت نام کنم ... 

بهش زنگ میزنمو میگم باورت میشه دارم میام پیشھ .. توو دیوونه تموم شد همه چی ... 

بهش میگم اماده باشه ک راه میفتم  فردا ...

سوار اتوبوس میشم و یه حس وصف ناشدنی دارم ... انگار دارم پرواز میکنم ... 

میرسم شهرشونو زنگ میزنم اونم اماده شه بیاد جلوم ... 

میبینمش از دور میرم جلو ... برخلاف انتظارش محکم بغلش میکنم ...

هیچی نمیتونم بگم فقط نگاش میکنم ... 

دستشو میگیرمو میریم سمت باجه دوتا بلیط ب مقصد شهر دانشجویی میگیرم ...

سوار اتوبوس میشیم سرمو میزارم روی شونه شو بهش میگم چقد خوشحالم از اینکه کنارشم ...

بهش قول میدم دیگه هیچ وقت ازش جدا نشم 

..تاکسی میگیریمو با من میاد تا خوابگاهمون وسایلمو کمکم میارم و میبوسمش و ازش خدافظی میکنمو اونم میره سمت خوابگاهش :))

کارامو انجام  میدمو میخوابم  ... بهش زنگ میزنم و میگم باید قول بده همه جای شهرشو نشونم بده ...

همه جارو میگردیم ...

و واسه شامم میریم ی رستوران ..  خوجمل .. 

و این میشه شروع شیرین ترین روزامون کنار هم :))

خدایا دلت میاد این خیالا واقعی نشن؟

6ماه دیگر...
ما را در سایت 6ماه دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3ambitiousa بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 18:08